خیلی این ور و اون ور رو نگاه نمی کنم ولی خب بعضی وقت ها بعضی چیزها اون قدر توی چشمه که نیاز نیست توجه کنی تا ببینی.
امشب داشتم میومدم طرف کافی نت و توی ذهنم یه سری مطالب بود که بنویسم. توی پیاده رو، یه خانمی شاید سی ساله نشسته بود روی سکوی یکی از مغازه ها.
چادر سرش بود و طرز رو گرفتنش مثل همه آدم های مذهبی و کاملا عادی بود. نه خیلی باز رو گرفته بود که صورتش کامل پیدا باشه، نه اون قدر تنگ که فقط دماغش پیدا باشه. چادرش هم خاکی و کهنه نبود. من فکر کردم که منتظر شوهرش یا کسی نشسته اون جا. یه لحظه از ذهنم گذشت کار خوبی نکرده که کنار پیاده رو نشسته برای خانم با شخصیتی مثل ایشون درست نیست. ( همه این فکر ها از فاصله پنج قدمی تا یک قدمی صورت گرفت).
وقتی به یک قدمی ش رسیدم دستش رو مثل گداها آورد بالا ولی مثل آدم های با شخصیت و با لحن مودبانه و با حیایی که تا حالا از هیچ گدایی ندیده بودم گفت:
- آقا! اگه براتون ممکنه کمک کنید.
انگار روش گدایی رو بلد نبود. یه لحظه شوکه شدم. من به چی فکر می کردم چی شد! دست و پام رو گم کردم. کیف پولم رو یه نیگاه انداختم: بدشانسی همه ش دو هزار تومنی بود. بالاخره یه صد تومنی پیدا کردم گذاشتم کف دستش:
- ببخشید خانم! غیر این ندارم. (منظورم پول مناسبی بود که بشه بهش بدم)
چی مجبورش کرده بود که گدایی کنه؟ کار درستی کرده بود؟ چه حالم بد شد! وقتی فکرش رو می کنم که یه آدم به خاطر شرایط نامساعد مجبور می شه از اصل خودش کلی فاصله بگیره اوضاعم می ریزه به هم.
البته نمی دونم آدم آیا مجاز به چنین کاری هست یا نه. ولی جالبه یه سری قوانین توی دینمون داریم که در کنار هم، در نگاه اول متناقض میان ولی وقتی به کنهش توجه می کنی خیلی قشنگن. به ما می گن که گدایی کردن مجاز نیست. ولی از طرفی می گن اگه کسی ازتون درخواستی کرد ردش نکنید. به ما می گن کارهای خودتون رو خودتون انجام بدید و تا می شه از دیگران کمک نخواین ولی از طرف دیگه می گن اگه مومنی از شما کمک بخواد و شما کمکش نکنید مومن نیستید. نخود نخود، هر کدوم وظیفه خود. حساب کتاب های جالبی بین قوانین دینمون هست. حال می ده آدم از خود مصلی تا خیابون عمار یاسر در مورد هر کدوم از اون ها کلی فکر کنه و برای خودش صفا کنه.